معنی هرم معروف مکزیک
حل جدول
واژه پیشنهادی
ال کاستیلو
عربی به فارسی
هرم , اهرام , شکل هرم ساختن , رویهم انباشتن
فارسی به عربی
هرم
لغت نامه دهخدا
هرم. [هََ / هَِ رَ] (ع اِ) (در اصطلاح هندسه) حجمی که قاعده ٔ آن چندضلعی باشد و وجوه جانبی اش مثلثهایی باشند که همه به یک رأس مشترک (رأس هرم) منتهی شوند.
- هرم منتظم، هرمی است که قاعده اش چندضلعی منتظم و وجوه جانبیش مثلثهای متساوی الساقین متساوی باشند.
- هرم ناقص، جسمی که از قطع کردن یک هرم با صفحه ای موازی قاعده بوجود می آید.
|| بنایی که به شکل هرم (معنی اول) باشد. ج، اَهْرام. (از فرهنگ فارسی معین).
هرم. [هََ] (اِخ) نام ابوالعجفاء سلمی است. (یادداشت به خط مؤلف).
هرم. [هََ] (اِخ) نام ابوخالد الوالبی است. (یادداشت به خط مؤلف).
هرم. [هََ] (اِخ) نام ابوزرعهبن عمروبن جریر است. (یادداشت به خط مؤلف).
هرم. [هََ رَ] (ع مص) سخت پیر و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب). سخت پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). رسیدن به نهایت پیری. (اقرب الموارد):
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
همیشه تا نبود خوشتراز شباب هرم.
فرخی.
دست بخشنده ٔ او از دل پیران ببرد
غم بریانی و بیچارگی و ضعف هرم.
فرخی.
گر او را هرم دست خدمت ببست
ترا همچنان بر کرم دست هست.
سعدی.
|| ضعیف گردیدن. (اقرب الموارد).
هرم. [هََ رَ] (اِخ) جایی است به یمن که بناهای عجیب دارد از ملوک حمیر. (منتهی الارب).
هرم. [هََ] (اِخ) جایی است در طایف از اموال عبدالمطلب و نیز گویند متعلق به ابوسفیان بن حرب بوده و هنگامی که او از جانب پیامبر مأمور هدم بت لات شد در این مکان اقامت کرد و به ذوالهرم معروف شد. (از معجم البلدان).
هرم. [هََ رَ] (اِخ) قریه ای است در هفت فرسنگی میان شمال و مشرق بیدشهر. (فارسنامه ٔ ناصری). از اعمال کارزین. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
هرم. [هََ رِ] (ع ص) نیک پیر خرف. ج، هرمون، هَرمی ̍. || (اِ) خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عقل. (اقرب الموارد). || هوش. || دل. (منتهی الارب).
معادل ابجد
738